روز هفتم همایش راهبری علی بابا با یک اعتراف دستهجمعی دیگر آغاز میشود. منظورم همان کاری است که عدهی زیادی پای میکروفون میآیند و زندگی شخصیشان را برای دیگران تعریف میکنند. موضوع صحبتها آینده خلق شده و آینده نشات گرفته از گذشته است. حرفهای مثبت و جذاب زیادی از طرف داوطلبها مطرح میشود که از بیان آنها معذورم. بعضی از این حرفها جنبهی فان دارند که خندهی حاضران را در بر دارد. مجید که انگار عبارت «میخند؟» را تازه یاد گرفته است، در این موقعیت و موقعیتهای مشابه آن را خرج میکند. حاضران هم میخندند.
جایی در بین صحبتهایی که دارند به اشتراک گذاشته میشوند، یکی از جملههای کلیدی روز ششم تکرار میشود. جمله این است که «آنچه میدانی چطور باید انجاماش دهی، به راهبری نیاز ندارد؛ بلکه نیازمند مدیریت است». این جمله همان دیروز هم به دلام نشست و مرا یاد یکی از جملههای کتاب صفر به یک (Zero to One) نوشتهی پیتر تیل انداخت. در این کتاب گفته میشود که رفتن از صفر به یک کار سختی است و از عبارت تکنولوژی برای آن استفاده میشود. اما رفتن از ۱ به n کاری ندارد و عبارت جهانیسازی (Globalization) را برای آن استفاده میکنیم. به نظرم میتوان راهبری را با رفتن از صفر به یک معادل کرد و مدیریت را با جهانیسازی همتراز دانست.
یکی از نکات مثبت روز هفتم همایش راهبری، این است که مجید داستان راهاندازی این همایش را برای شرکتکنندگان توضیح میدهد. خود مجید گفت که برای یک همایشهای ورنر ارهارد به ابوظبی رفته و از طرز ارائهی این آقا خوشاش آمده است. موسس علی بابا گفت که داد زدن ورنر را پسندیده است و در بازگشت به ایران، به تیماش گفته که میخواهد چنین چیزی را در ایران راه بیندازد. وقتی مجید داشت از داستان راهاندازی این همایش حرف میزد، میتوانستی برق شوق را در چشماناش ببینی. او گفت که در طول مسیر این سالها، کلی آزمون و خطا کردهاند و شیرینکاریهای فراوانی هم داشتهاند؛ شیرینکاریهایی که از جنس نداشتن تجربه بودهاند. مجید نقصهای فعلی و قبلی در برگزاری همایش را کاملا میپذیرد و این یکی از دوستداشتنیترین ویژگیهای مجید است.
باز هم افراد زیادی برای به اشتراکگذاری مطالب میآیند و اتفاقا چیزهای ارزشمندی هم میگویند. ولی من از بیان آنها معذور هستم. سپس مجید از یک دورهی دیگر به نام «تور آینده خلق شده» نام میبرد و به شوخی میگوید که حاضران در این سالن میتوانند از ۱۰ درصد تخفیف ثبتنام در آن بهرهمند شوند. البته یک نفر بلافاصله میآید و دربارهی همین تور آینده خلق شده حرف میزند. مجید به شوخی میگوید «الان فکر میکنند که از من کمیسیون میگیری» و حاضران میزنند زیر خنده.
به اشتراکگذاریها ادامه دارند و امروز حتی از دیروز هم بیشتر هستند. جلوتر که میرویم، سرمایهگذاریهای کوچک و بزرگ مجید در جاهای مختلف ایران روشن میشوند. یکی از به اشتراکگذاریها دربارهی شرکتی است که ژنراتور نیروگاهی میسازد. گویا این موتورها در نیروگاه برق بجنورد (شاید هم بیرجند – یادم نیست) به کار گرفته میشوند.
وقتی افراد داوطلب تمام میشوند، مجید سعی میکند تا بخشی از اسلایدهای دیروز را دوباره مرور کند. مجید اسلایدها را جمله به جمله میخواند و از حضار میخواهد تکرار کنند. صحنهی جالبی رقم میخورد و به مرور جالبتر هم میشود. مجید در اسلاید بعدی خلاقیت به خرج میدهد و یک اسلاید را کامل میخواند. حالا تصور کنید وقتی حاضران بخواهند کل اسلاید را تکرار کنند، چه اتفاقی میافتد؛ هرج و مرج کامل تنها عبارتی است که میتوانم برای شرح این موقعیت استفاده کنم.
در این شرایط، نوع دیگری از اسلایدخوانی مجید را مشاهده میکنم. او نیمی از یک جمله را میخواند و انتظار دارد که بقیه جمله توسط جمعیت خوانده شود. حالتی شبیه به چیزی که قبلا در نوحهخوانی مداحان اهل بیت یا کنسرتهای بزرگ دیدهایم. خلاصه موقعیت جالبی رقم میخورد. این اتفاق به استراحت اول روز وصل میشود و در این استراحت، نیما قاضی برای اولین بار در همایش راهبری علی بابا رویت میشود.
استراحت اول تمام میشود و خیلی از حاضران دیر به جلسه میرسند. خود مجید هم با چند دقیقه تاخیر میآید و این موضوع باعث اعتراض حاضران به تمامیت خود مجید میشود. مجید هم در جواب میگوید «زندگی همینطوری است». منظورش این است که به خودتان نگاه کنید و سعی نکنید از دیگران در این زمینه ایراد بگیرید. اما من این برداشت را داشتم که مجید همیشه راه فرار را برای خودش باز میگذارد.
«زندگی همینطوری است» جملهی تکراری و البته پرکاربرد مجید حسینی نژاد در همایش راهبری است.
بعد از استراحت اول و تمرین آن، به اشتراکگذاری جواب تمرینها را داریم که آن هم کلی طول میکشد. این تمرین کلی عبارت دارد که شبیه هم هستند. عبارتهای «بر روی آن»، «درون آن بر روی آن» و «کار میکنند کار میکنند» کاری کردند تا بعد از زمان استراحت نیاز باشد یکبار دیگر مثالهایی از این عبارتها زده شود.
در مرحلهی بعد، به موضوعی با نام محدودیتهای مغز میرسیم. محدودیت نگرشی دریافتی فیزیکی مغز و محدودیت هستی شناختی نگرشی دریافتی از شاخههای محدودیت مغز هستند. برای جا انداختن این محدودیتها، برای اولین بار ۲ ویدیو بین اسلایدها پخش میشود. مجید به شوخی میگوید تخمهها را بیاورید!
ویدیوها ایدهی جالبی را دنبال و روی این تاکید میکردند که مغز ما وقتی روی چیزی تمرکز میکند، توانایی دیدن چیزهای دیگر را ندارد. مجید از این محدودیتها با عنوان «نابینایی به تغییر» یاد میکند.
فضای جلسه، فضای مغز و کارکرد آن است و بحث به آمیگدالا شیفت داده میشود. آمیگدالا بخشی از مغز است که مسئولیت کنترل هیجان را بر عهده دارد. سپس دربارهی مفاهیمی مثل اپینورفین و غشای مغز پرداخته میشود. مجید میگوید که خارجیها به آمیگدالا میگویند «او شیت اریا» که منظورش Oh Shit Area است. او چند بار به جای شِت میگوید شیت و حاضران زیرلبی آن را به شت اصلاح میکنند. مجید ادامه میدهد که آمیگدالا نقش موثری در نپذیرفتن موضوعات دارد. این بخش با نام «ربایش توسط آمیگدالا» شناخته میشود و هدفاش این است بگوید که ما انسانها از پذیرفتن اشتباه بیزاریم. خب معلوم است که بیزاریم. یکهویی بگویید که زندگی را کنسل کنیم و به هیچ چیزی کاری نداشته باشیم دیگر! مگر میشود منفعل منفعل؟!
بگذارید یک نکتهی بامزه را برایتان تعریف کنم. یکی از قانونهایی که کشف کردهام این است که همزمان با درخواست تکرار خواندن اسلاید، آمار دستشویی رفتن حاضران زیاد میشود. خیلیها از این چند ثانیه اضافه استفاده میکنند تا خودشان را سبک کنند. مشخص است که دقت کردن به اسلایدها برای حاضران اهمیت زیادی دارد. اینجا تایم نهار فرا میرسد و تمرین زمان استراحت، فکر کردن به مثالهایی از عملکرد آمیگدالا در زندگی شخصی است.
در برگشت از نهار، قرار است این مثالها به اشتراک گذاشته شوند. در یکی از مثالها یک کار خطرناک از داوطلبان سر زده است؛ اما شما که میدانید من از بیان کردن این موارد معذور هستم! خود مجید یک مثال از زندگی شخصیاش میآورد و رفتار خودش در رانندگی را مثال میزند. او میگوید که در گذشته هر وقت رانندهای خلاف میکرد، با ماشین خودش به ماشین متخلف میزده و سعی میکرده تا آنها را ادب کند. او در ادامه به رفتاری که در گذشته با کارمنداناش داشته اشاره میکند. مجید میگوید که در گذشته زور داشته است و حالا قدرت دارد. منظورش تغییری است که در خودش به وجود آورده و با گذشته فرق کرده است.
موضوع بعدی که یکی از موضوعات اصلی امروز بود، رَکِت (Racket) یا دُکان است. رکت چیزی است که نمیخواهید باشد؛ اما همچنان وجود دارد. طبق توضیحات، رکت همواره با نوعی از شکایت همراه است و یک محدودیت کارکردی مغز به شمار میآید. این دکانی است که فرد برای خودش راه میاندازد و از آن استفاده میکند. در رکت، فرد داستانی را میسازد که از آن به عنوان ویترین دکان خودش استفاده میکند. رکت برای فرد عایدی دارد و خود این عایدیها هم برای فرد عواقب دارند. به عنوان مثال کسی که همیشه خودش را مظلوم میداند، دارد از مظلومنمایی برای گرفتن امتیاز استفاده میکند و این یک نوع رکت است.
کسی که همیشه خودش را مظلوم میداند، دارد از مظلومنمایی برای گرفتن امتیاز استفاده میکند و این یک نوع رکت است.
رکت کلا چیز بدی است و همه هم به تعداد زیاد رکت دارند. طبیعی است که در همایش راهبری بشنویم یک راهبر نباید رکت داشته باشد. یکی از تسهیلگران اعلام میکند که رکت مثل پیاز لایهلایه است؛ مثال قشنگی است و موضوع را خیلی خوب جا میاندازد.
زمان استراحت بعدازظهر فرا میرسد و تمرین هم این است که حاضران رکتشان را خطاب به یک نفر مشخص در زندگیشان بنویسند. قبل از اینکه از سالن خارج شویم، مجید توی میکروفون داد میزند که محال است قول دوره برای کسی محقق نشود. در حین خروج از سالن یکی میگوید هر چه جلوتر میرویم، اوضاع سختتر میشود (این یکی را مجبور بودم بگویم)!
مجید به سالن استراحت میآید و داد میزند که حتما باید این نامهی رکت را بنویسید. توی حیاط، عدهای در حال نوشتن نامه هستند و عدهی دیگر که کار نوشتن را تمام کردهاند، مشغول تماس گرفتن با مخاطب نامه هستند تا موضوع را به گوش او برسانند. به درون سالن برمیگردیم و باز مجید شرط گذاشته که تنها آنهایی که نامه را نوشتهاند میتوانند وارد سالن شوند. جلسه آخر روز هفتم شروع میشود و این دفعه تعداد حاضران در سالن از همیشه کمتر است. عدهی زیادی میآیند و به اشتراک میگذارند؛ اما من نمیتوانم این مطالب را با شما به اشتراک بگذارم!
شاید برایتان سوال شده باشد که چرا چندین بار این حرف را زدهام. امروز قرار شده دیگر حرفهای به اشتراک گذاشتهشده از طرف حاضران را به اشتراک نگذارم. این را مجید از همه قول گرفت و من هم به آن تعهد دادم. دلام به این موضوع راضی نیست و ابتدا با خودم فکر میکنم تا دیگر بیخیال قضیه شوم. با خودم فکر میکنم این گزارش دادنها وقتی بدون استفاده از نظر شرکتکنندگان باشد، رنگ و بوی خودش را از دست میدهد. تا جایی پیش میروم که قید روز آخر دوره را هم میزنم و با خودم میگویم این کار دیگر ارزش انجام دادن ندارد. از سالن بیرون میزنم و حدود ۲۰ دقیقه تا نیم ساعت را به پیادهروی و فکر کردن میگذرانم. اما برمیگردم. وقتی برمیگردم، موضوع مهمی به نام حبس ابد مطرح شده و تعداد زیادی اسلاید در توضیح آن ارائه شده است.
زور میزنم تا حبس ابد را بفهمم و بالاخره یک چیزهایی متوجه میشوم. منظور از حبس ابد، آن اتفاق ناخوشایندی است که در کودکی رخ میدهد و تا همیشهی عمر برای ما باقی میماند. این اتفاق روی زندگی ما اثر منفی میگذارد و ما را به یک زندان نامرئی وارد میکند. این کلیت ایده است.
در انتهای جلسه که البته کوتاه هم نیست، مجید تصمیم میگیرد تا مثالهای حبس ابد را از میان حاضران پیدا کند. خیلیها برای ارائه کردن مشکلات کودکیشان داوطلب میشوند و مجید سعی میکند آنها را روانکاوی کند. فضای جلسه به سمت خاصی حرکت میکند و شخم زدن گذشتهی افراد، آن هم جلوی دیگران باعث ناراحت شدن خیلیها میشود. داستانی پر از آب چشم شکل میگیرد و دلها رقیق میشوند. مهمتر از همه، این نکته است که آیا مجید صلاحیت روانکاوی را دارد؟ آیا با چند جلسه مفعول روانکاوی بودن، میتوان علم این کار را در جایگاه فاعلی به دست آورد؟ اصلا آیا این کار به صورت دستهجمعی درست است؟ اینها سوالاتی هستند که جلسهی هفتم همایش راهبری را با آنها ترک میکنیم.
فردا روز آخر است.