سرگذشت ندیمه یکی از سریالهایی است که خیلی دوستاش دارم. توی این سریال قرار است کلی بترسم، از کلهشقبازیهای جون (با بازی الیزابت ماس – Elizobeth Moss) کیف کنم، از دست این همه حماقت سیستماتیک حرص بخورم و در کل سرگرم شوم. عجیب است که من از این همه ترس و تنش و استرس لذت میبرم. شاید چون تمام این موارد دارند برای تعریف کردن یک داستان خوب به کار میروند.
سرگذشت ندیمه کاری با آدم میکند که فکر کنی خود آن ندیمهی توی داستان هستی؛ اینکه تویی که داری این همه داستان پیشبینینشده را از سر میگذرانی و قصه را پیش میبری. به این فکر میکنم که به قول پادکست آن، من میتوانستم جون آزبورن (June Osborne) باشم. میتوانستم ناگهان به خودم بیایم و ببینم که دارند توی روز روشن یا شب تاریک در حقام بدترین ظلمها را میکنند و حق اعتراض هم ندارم. من میتوانستم به جای جون از همسر و فرزندم دور شوم تا به اجبار به خدمت یک نظام فاسد در بیایم و از پایهایترین حقوق انسانی منع شوم. حتی فکرش هم آزارم میدهد که این حق انتخاب برای کاراکتر اصلی داستان وجود نداشته و او صرفا به دلایل موجود در نظم خلقت، حالا در این جایگاه قرار گرفته است.
اما میدانید چه چیزی امید را به من برمیگرداند؟ اینکه که میبینم او به وضع موجود اعتراض میکند. اینکه میتواند به صورت عمومی یا پنهانی این نظم نوین را به سخره بگیرد و تمام تواناش را برای زمین زدن چنین سیستم فاسدی به کار میگیرد.
جامعهای که سرگذشت ندیمه در آن اتفاق میافتد، به وضوح جامعهی به فنا رفتهای است. به نظر من جامعه که خراب میشود، ۲ راه بیشتر نداری. یا باید بسوزی و بسازی و واقعیت را آنطوری که اتفاق افتاده تحمل کنی که خیلیها همین راه را انتخاب میکنند. یا اینکه سعی کنی خلاف جهت آب شنا کنی و برای خودت دشمن بتراشی. خلاف جهت شنا کردن هم به معنی مخالفت با دیگران است و در یک دیستوپیا میتواند عواقب جبرانناپذیری داشته باشد. چنین کاری توی فضای این سریال میتواند تو را روی دیوار ببرد یا اینکه با یک وزنهی بستهشده به پایت درون قسمت عمیق استخر پرت شوی. اما جون یک سیاستمدار است و دارد با دقت، خرابیها را درست میکند. او خیلی با وسواس دارد برای جلوگیری از گندیدن باقی میوههای یک صندوق، میوههای گندیده را از بین آنها جدا میکند و به بیرون انتقال میدهد. جون آزبون یک سازنده است؛ چیزی در مایههای یک رهبر که حالا دارد کمکم پیرواناش را پیدا میکند.
گاهی از این ترسیدهام که این داستان و شرایطاش چقدر به ایران خودمان نزدیک است. چطور میشود این حد از شباهت را بین لوکیشن یک داستان خیالی و محل زندگی ۸۰ میلیون ایرانی دید؟ چرا بخش زیادی اهالی گیلیاد (Gilead) سعی میکنند از آن فرار کنند و عدهای دیگر دیوانهوار به آن وابسته هستند؟ چنین شباهتهایی گاهی مو را به تنام سیخ میکند. خیلی عجیب است که گیلیاد تا این اندازه شبیه به ایران در آمده و اینطور به نظر میآید که گیلیاد را از روی ایران ساختهاند. اما گیلیاد به دلیل پیشرفت تکنولوژیک بیش از حد، به جایی رسیده که حالا دارد چوب آن همه پیشرفت را میخورد. یعنی به نوعی مثل کسی است که شیب طاقتفرسای رسیدن تا قله را تحمل کرده و پس از رسیدن به قله، ناگهان پایش لغزیده و حالا دارد به قعر سقوط میکند.
با خودم فکر میکنم که دلیل عقبماندگی ما چیست؟ ما که پیشرفتی را به چشم ندیدهایم و هنوز کامی به آن معنا از دنیا نگرفتهایم. ما دیگر چرا؟ واقعا چرا باید «بعد» گیلیاد با «حال» ما یکی باشد؟
خانم مارگارت اتوود، نویسندهی کتاب The Handmaid’s Tale شباهتهای موجود بین گیلیاد و ایران را انکار نمیکند و گویی واقعا از شرایط ایران برای نوشتن کتاب الهام گرفته است؛ کتابی که حالا توسط شبکهی هولو (Hulu) به سریال تبدیل شده است.
عجیب است که فرماندهان گیلیاد به مذهب اعتقاد سفت و سختی دارند و این هم از جنبههای شباهت بین ما و آنها است. داشتن قوانین مذهبی و افراطگرایی ناشی از مذهب، گیلیاد را به جایی رسانده است که دختران حق مطالعه ندارند و فرماندهان میتوانند در حضور همسرانشان به ندیمهها تجاوز کنند. چرا؟ چون در کتاب مقدس اینطوری آمده و همیشه هستند کسانی که با تفسیرهای منفعتجویانه از تعالیم کتابهای آسمانی، کار را خراب میکنند. این اتفاق برایتان آشنا نیست؟
همیشه هستند کسانی که با تفسیرهای منفعتجویانه از تعالیم کتابهای آسمانی، کار را خراب میکنند.
سرگذشت ندیمه یک درس اخلاقی دیگر هم دارد. اینکه بدون استفاده از شبکهسازی نمیتوانی کاری از پیش ببری. این را جون آزبورن در طول داستان به ما یاد میدهد که موفقیت در گرو رابطه ساختن با شبکهای از آدمها است و به تنهایی نمیتوان هیچ کار مفیدی کرد. جون خیلی خوب بلد است از زن بودناش و از تواناییاش در برقراری ارتباط و اثرگذاری روی آدمها برای پیشبرد اهدافاش استفاده کند. در کنار همهی اینها من معتقدم که گیرایی نگاه بازیگر اصلی هنگام زل زدن درون دوربین، تا به حال تا این اندازه خوب نبوده است؛ البته در صورتی که نگاههای ترسناک کوین اسپیسی (Kevin Spacy) در نقش فرانک آندروود را نادیده بگیریم.
من نوع فیلمبرداری عجیب سرگذشت ندیمه را خیلی دوست دارم. از اینکه کاراکتر اصلی در گوشهی کار قرار میگیرد انقدر خوشم میآید که نگو و نپرس. کج بستن کادر دوربین و استفادهی زیاد از فیلمبرداری هوایی واقعا خوب از کار درآمدهاند. تضادهای رنگی نمادین را خیلی زیاد میپسندم و آن صحبتهای بیسیمی نامفهمومی که در کل سریال وجود دارد را بسیار درست میدانم. خیلیها هستند که میگویند صدای بیسیم موجود توی پسزمینه مصنوعی است. ولی اصلا هم اینطور نیست و خیلی هم طبیعی کار شده است. من به این سریال و کاراکترهای آن احساس تعلق دارم و هر نوع بدگویی نسبت به آن را برنمیتابم. تمام این المانها برای فضاسازی عالی سرگذشت ندیمه نیاز هستند و بدون آنها، این سریال آنی که باید میشد نمیشد.
ترکهای موسیقی واقعا با دقت و وسواس انتخاب شدهاند و اوج سلیقهی موسیقیایی سازندگان را نشان میدهند.
انتخاب موسیقی یکی دیگر از جنبههایی است که باعث میشوند سریال سرگذشته ندیمه به یک اثر دوستداشتنی تبدیل شود. استفاده از موسیقی در روند سریال به شکلی است که کاملا همراستا با داستان است. موسیقی به کار رفته در سرگذشت ندیمه داستان را تکمیل میکند و باز هم به خدمت فضاسازی مناسب و باورپذیر کردن داستان میآید. آن هم ترکهایی از موسیقی که واقعا با دقت و وسواس انتخاب شدهاند و اوج سلیقهی موسیقیایی سازندگان را نشان میدهند. آخر چطور میتوانند آن ترکها را به این خوبی با پایانبندی هر اپیزود هماهنگ کنند؟
من با جون آزبورن زندگی میکنم و هر چهارشنبه با آمدن اپیزود جدید این سریال هیجانزده میشوم. ایکاش اشتراک هولو داشتم تا این عذاب وجدان لعنتی هم دست از سرم برمیداشت. من واقعا از زندگی در این گیلیاد لعنتی خستهام و ای وای از اینکه همسایهی شمالی ما اصلا مکان دلچسبی برای فرار کردن و پناهنده شدن نیست!
منبع عکس کاور این پست، سایت Tech Radar است.