در تاریخ ۱۴ شهریور ماه سال ۱۳۹۸ برای شرکت در همایش راهبری علی بابا راهی کرمانشاه شدم. این همایش مثل همایشهای سازمانی رایج نیست و در آن سعی میکنند روی تحول فردی و راهبر کردن افراد کارمند در شرکت، تمرکز داشته باشند. البته تنها کارمندان علی بابا نیستند که امتیاز شرکت در این همایش را دارند. این را میتوانی از چهرههای افرادی که در این دورهی فشرده ثبتنام کردهاند هم متوجه شوی. راستی بد نیست این را هم بگویم: علی باباییها تا کنون چندین بار موفق شدهاند این دوره را برگزار کنند و ظاهرا قرار است هر بار، یکی از شهرهای ایران میزبان چنین رویدادی باشد. همایش راهبری علی بابا در کرمانشاه از فردا، ۱۵ شهریور ۱۳۹۸ شروع میشود و تا ۲۲ شهریور ادامه خواهد داشت. خب، برویم سراغ اصل موضوع.
حوالی ساعت ۸ صبح به کرمانشاه رسیدم و بعد از یک صبحانهی مختصر و البته گران در هتل، با عیال و دوستانمان تصمیم گرفتیم که چرخی در کرمانشاه بزنیم. به نظرم کرمانشاه شهر کوچکی میآید که طبق خواندههایم در سایتهای ایرانی، تقریبا ۱ میلیون نفر جمعیت دارد. وقتی وارد شهر شدم، حس بدی نداشتم. کرایهها ارزان بودند و میشد خیلی راحت با اسنپ و تپسی جابجا شد. مثلا از فرودگاه تا هتل را با ۳۵۰۰ تومان رفتیم و از هتل تا مرکز شهر در شلوغترین ساعت روز تنها ۹ هزار تومان برایمان تمام شد. کمی در پاساژها و مغازههای شهر گشت زدیم و تصمیم گرفتیم برای نهار، دنده کباب کرمانشاه را در نزدیکی طاق بستان امتحان کنیم. در مسیر رسیدن به این غذاخوری، یک رانندهی پرچانه به پستمان خورد که برای تمام سوالات ما جواب داشت؛ از آن راننده تاکسیهای تیپیکال معروف! هی ما دربارهی شهر سوال کردیم و هی راهنمایی و نصیحت شنفتیم. اصلا هم نمیتوانستی به راهنماییهایش اعتماد کنی؛ چون اصرار داشت که تکیهی معاون الملک، همان تکیهی بیگلربیگی است و ما مسیر را اشتباهی به او آدرس دادهایم!
قرار بود دنده کباب خیلی زیاد و مفصل باشد؛ اما غذایی که جلویمان گذاشتند نه تنها مفصل نبود، که کیفیت خوبی هم نداشت.
از بدشانسیمان خیلی دیر به کبابی تعیینشده رسیدیم و در عین ناباوری، نهار کبابی در ساعت ۲ ظهر تمام شد! این شد که به ناچار به یک کبابی دیگر رفتیم و یک پرس دنده کباب را که قرار بود خیلی زیاد و مفصل باشد، سفارش دادیم. اما غذایی که جلویمان گذاشتند نه تنها مفصل نبود، بلکه کیفیت خوبی هم نداشت. چارهای نبود و باید خودمان را با آن سیر میکردیم. این اتفاق بد روی کل روزم تاثیر گذاشت و فکر اینکه در یک کبابی کرمانشاهی سرم کلاه گذاشتهاند، کل روز با من بود. بعد از این دنده کباب کذایی، برای بازدید از طاق بستان که در همجواری رستورانها قرار داشت، رفتیم و حسابی هم خوش گذشت. محوطهی سرسبز، یک برکهی کوچک و آن بنای تاریخی در کنار هم فضای زیبایی را ساخته بودند.
اما حالا که گل و بلبل تماشا میکردیم، یادم هم نرفته بود که برای چه چیزی به کرمانشاه آمده بودم. برای همین موضوع، با چند نفر صحبت کردم و در همین راستا، به حقایقی متنوع و متناقضی پی بردم. مثلا متوجه شدم که خیلیها به اجبار آمدهاند و خیلیهایشان هم مثل من هستند که تنها قصد تفریح دارند. اما اگر بیانصافی نکنم، کسانی هم بودند که با عشق و علاقه آمده بودند تا با انرژی تمام در دوره شرکت کنند. از همه طیف مخاطبی را میتوانستی در بین شرکتکنندگان پیدا کنی. ولی تمام افراد در یک خصوصیت انتلکت بودن با هم اشتراک داشتند.
به عنوان فاز بعدی گشت و گذار، به یکی از بازارهای سنتی شهر رفتیم که بین محلیها به اسم بازار یهودیها مشهور بود؛ اما اسم جدید بازار اسلامی برای آن انتخاب شده بود. این اسمهای قدیم و جدید در کرمانشاه خیلی اذیت میکند. مثلا یک میدان در مرکز شهر هست که به اسم آیتالله کاشانی نامگذاری شده و مردم آن را با نام میدان مصدق میشناسند. این اتفاق در مورد میدان دیگری به اسم میدان آزادگان هم افتاده و اسم جدید آن، میدان گاراژ یا گاراج است. ظاهرا خود مردم با این مساله مشکل دارند و با استفاده کردن از اسامی قدیمی، سعی میکنند اعتراضشان را نشان دهند.
در مسیر که میرویم، رانندهی اسنپمان دانشجوی اخراجی دانشگاه شریف از آب درمیآید. سواد خوبی دارد و وقتی میبیند که من اهل حرفزدن هستم، سفرهی دلاش را پهن میکند. از این میگوید که در دانشگه ستارهدار شده و حالا دیگر امکان تحصیل و کار در ایران را ندارد. دومی را نمیدانم چقدر راست میگوید؛ ولی در مورد اول میدانم که حق کاملا با او است. اصرار میکند که کرایه را به صورت نقدی پرداخت کنیم و وقتی میگویم که دارم از شارژ موجود در حسابام استفاده میکنم، مجبورا کوتاه میآید. دلاش پر است و میگوید که قصد مهاجرت به استرالیا را دارد. ولی هنوز نتوانسته ۵ هزار دلار جور کند تا به قاچاقبر بدهد و از مرز خارج شود. صحبت کردن با این رانندهی باسواد، من را به فکر فرو برد. از اینکه سرنوشت یک نفر چطور میتواند به این شکل تغییر کند؟ چه کار با او کردهاند که امیدش به زندگی در ایران را به کلی از دست داده است؟ نمیدانم واقعا.
به بازار میرسیم و به غیر از مقداری داروی گیاهی، چیز دیگری به چشممان نمیخورد. تنها چیز جذابی که در بازار میبینم و برایم تازگی دارد، میوهی خشکشدهی هندوانهی ابوجهل است. قبلا اسم این میوه را شنیدهام و حالا میبینیم که در کرمانشاه، میوهی آن را به صورت دمنوش مصرف میکنند. با کمی گشتن در بازار یهودیها متوجه میشوم که خلال بادام هم در بساط خیلی از فروشندهها هست. ظاهرا دلیلاش هم علاقهی مردم کرمانشاه به غذایی به اسم خورشت خلال است. تا به حال این خورشت را امتحان نکردهام و از یکی از دوستان همراه میشنوم که چیزی شبیه به قیمه نثار است. کمی حال و هوای غذا دستام میآید و آن را در چکلیست چیزهایی که باید امتحان کنم میگذارم.
موبایلام از شدت باتری نداشتن در حال مردن است و با تهماندهی باتری، یک تاکسی به مقصد هتل میگیرم. به هتل که میرسیم، انگار جنازهمان را با دستهای خودمان برگرداندهایم. دیگر رمقی برای راه رفتن نداریم. صبر میکنیم تا موقع شام فرا برسد و اولین دیدار عمومیمان با شرکتکنندگان در همایش راهبری علی بابا در کرمانشاه را داشته باشیم. شام خیلی ساده سرو میشود و خبری از پذیرایی مجلل مورد انتظار نیست. یک شام دمدستی میخوریم و به اتاقمان برمیگردیم.
قصد دارم این رویداد علی بابایی را برایتان گزارش کنم.
در کل امروز، روز بدی نبوده و تا همینجایش هم با کلی آدم جدید آشنا شدهام. به نوعی میتوانم بگویم که نتورکینگ از اصلیترین امکانات چنین رویدادهایی است و باید از این قابلیت نهایت استفاده را کرد. قصد دارم این رویداد علی بابایی را برایتان گزارش کنم. البته بهتر است اسم گزارش را روی آن نگذاریم. چون بیشتر شبیه به سفرنامههای قدیم است؛ از آن سفرنامههایی که ناصرخسرو مینوشت و به یادگار میگذاشت. امیدوارم که بتوانم این مسیر را تا انتها ادامه دهم و گزارش اتفاقات هر روز را به صورت یادداشت بگذارم.
منبع عکس کاور این پست، Wikipedia است.
سلام داداش گلم همه جا غذای خوب و بد داره ، شما چون بلد نبودین رفتین یه جای بد ، کاشکی از چند نفر میپرسیدین که دنده کباب کی ار همه بهتره و اونا راهنمایی میکردن ، دنده کباب حیدری و دنده کلاب گلدسته از بین ۱۰۰ رستوران اونجا از همه بهتره ، در خصوص راننده اسنپ هم درسته اینجا هیچکی هیچ امیدی نداره همه به فکر مهاجرتن از جمله خودم
اتفاقا اونی که بسته بود و من در نظر داشتم، همون حیدری بود!