امیدوارم چنین شبی برای شما هم اتفاق بیفتد

جوان غروب پاییز مهاجرت

امروز عصر به دلیل نم بارانی که در تهران بارید، نزدیک به ۱ ساعت در صف اتوبوس ماندم و در همین مدت با شخصی آشنا شدم که داستان جالبی برای تعریف کردن داشت. بعد از توی صف ماندن و به نتیجه نرسیدن، من و دوست جدیدم به این نتیجه رسیدیم که بهتر است بی‌خیال اتوبوس شویم و با مترو به خانه برگردیم. فاصله‌ی بین ایستگاه اتوبوس نیایش تا متروی میرداماد به حدی بود که توانستیم حسابی با هم گپ بزنیم و من در همین مدت، با چکیده‌ی باکیفیتی از زندگی دوست جدیدم آشنا شدم.

حمید همن‌سن خودم بود. از ظاهرش هم پیدا بود که کارمند است و دارد از سر کار برمی‌گردد. اما نمی‌دانم چه شد که سر بحث را با این جمله باز کرد: «خدا رو شکر من که دارم از ایران می‌رم». با سوال از سمت من، مشخص شد که حمید قرار است در چند ماه آینده راهی استرالیا شود و در آنجا درس بخواند. حمید توانسته بود از یک دانشگاه استرالیایی فاند (Fund) تحصیلی بگیرد و علاوه بر تحصیل رایگان، کمک‌هزینه‌ای هم برای زندگی کردن داشته باشد.

برایم جالب شد که بدانم چطور موفق به انجام چنین کاری شده است. وقتی سوال پرسیدم، دیدم که حمید بعد از فارغ‌التحصیلی از دانشگاه در مقطع کارشناسی ارشد برای آزمون آیلتس اقدام کرده است. او توانسته با چند ماه خواندن زبان انگلیسی در آیلتس نمره‌ی ۷ بگیرد و این برگ برنده‌اش شده است. اما حمید یک کار دیگر هم کرده بود که در نوع خودش جذاب بود. او برای نزدیک به ۱۰۰ استاد دانشگاه ایمیل فرستاده و شرایط خودش را برای آنها شرح داده است. در نهایت یکی از آن استادها با او تماس گرفته و حوزه‌ی تحقیقاتی خودش را برای حمید توضیح داده است. حمید هم سعی کرده درباره‌ی این موضوع تحقیق کند و رضایت آن استاد را به دست بیاورد. جلب نظر استاد همان و گرفتن قبولی در آن دانشگاه برای تحصیل در دکترای برق الکترونیک همان! جذاب نیست؟

حمید برای نزدیک به ۱۰۰ استاد دانشگاه ایمیل فرستاده تا در نهایت یکی از آن استادها با او تماس گرفته است.

حمید چند کار مهم دیگر هم انجام داده بود. او می‌گفت در همین یک ماه اخیر توانسته است یک کار فریلنسینگ هم بگیرد. خودش می‌گفت این کار هم خیلی اتفاقی پیش پایش قرار گرفته و واقعا کار خدا بوده است. از او درباره‌ی اینکه داستان این کار چطور بوده است سوال کردم. خندید و گفت یک نفر در لینکداین با او تماس گرفته و پیشنهاد کار با یک شرکت اتریشی را به او داده است. او حالا در خانه‌اش می‌نشیند و با چند ساعت وقت گذاشتن، به یورو حقوق می‌گیرد. فضولی‌ام دوباره گل کرد و درباره‌ی میزان درآمدی که از این کار فریلنسینگ دارد سوال کردم. خوش‌بختانه از سوال‌ام ناراحت نشد و گفت که در پرداخت اول به ازای ۳ روز کار کردن، ۵۰۰ یورو درآمد داشته است. گفتم «خب برای دریافت پول چکار کردی؟ حساب پی‌پل باز کردی؟» که گفت خودش هم ابتدا فکر می‌کرده باید همین کار را انجام دهد. اما به این نتیجه رسیده که با بیت‌کوین خیلی راحت‌تر می‌توان این کار را انجام داد. معادل پول را به بیت‌کوین دریافت کرده و همین شده که با دریافتی اول، برای مادرش یک گوشی موبایل خریده است. وقتی درباره‌ی خرید این گوشی حرف می‌زد، می‌توانستی برق شوق را در چشمان‌اش ببینی.

حمید در این چند وقت چند شانس دیگر هم آورده بود. او توانسته بود با چند ماه سربازی رفتن و انجام پروژه‌ی کسر خدمت، کارت پایان خدمت‌اش را هم بگیرد و دیگر مشکلی برای گرفتن پاسپورت نداشته باشد. به علاوه توانسته بود در یک شرکت خوب در زمینه‌ی الکترونیک هم یک کار موقت به دست بیاورد و در این مدت، زندگی‌اش را بچرخاند. از او پرسیدم «حالا که قرار است مهاجرت کنی، با دلتنگی برای خانواده چکار می‌کنی؟» می‌گفت که مشکلی با این قضیه ندارد؛ زیرا با مادرش صحبت کرده و به او گفته که چه در ایران بماند و ازدواج کند و چه مهاجرت کند، دیگر به درد او نمی‌خورد! همین حرف منطقی! باعث شده تا مادرش با رفتن او موافقت کند.

منبع عکس: Unsplash

او به جامعه‌ی ایران اصلا خوش‌بین نبود و فکر می‌کرد دیگر امیدی به مردم ایران نیست. مواردی درباره‌ی بداخلاقی‌های مردم دور و برش مطرح کرد و گفت اصلا دوست ندارد که همیشه حس ناامنیِ بودن کنار این مردم را تجربه کند. اینکه «در چنین شرایطی نه می‌توانی به مردم حق بدهی و نه می‌توانی از آنها بابت منفعت‌طلبی‌شان انتقاد کنی». راست هم می‌گفت.

حمید به مادرش گفته بود که چه در ایران بماند و به تبع‌اش ازدواج کند و چه از ایران مهاجرت کند، دیگر به درد او نمی‌خورد!

حمید بچه‌ی زرنگی بود. او توانسته بود بدون هزینه به یک موقعیت خوب دست پیدا کند و حالا امیدوارانه به آینده نگاه می‌کرد. او نه برای اپلیکیشن فی پول داده بود، نه برای آزاد کردن مدرک دانشگاهی و نه برای اصلی‌ترین بخش کار. او حالا قرار است به صورت کاملا رایگان تحصیل کند و این از بهترین دستاوردهایی است که یک مهاجر می‌تواند داشته باشد. حمید قصه برای امشب برنامه داشت به یک دفتر ترجمه‌ی رسمی در میدان انقلاب برود و مدارک دانشگاهی‌اش را ترجمه کند؛ اما ترافیک بعد از بارندگی جلوی این کار را گرفت. با هم ایستگاه‌های مترو را طی کردیم و بخش زیادی از مسیر را هم‌سفر بودیم. او برایم تعریف کرد آن شبی که ایمیل تاییدیه را از استاد دانشگاه استرالیایی دریافت کرده، خواب‌اش نبرده است. گفتم حتما حس فوق‌العاده‌ای برایت بوده است. گفت امیدوارم چنین شبی [و چنین حسی] برای شما هم اتفاق بیفتد و خداحافظی کرد.

منبع عکس کاور این پست، سایت Unsplash است.

۰ ۰ رای
امتیاز کلی این نوشته
اشتراک
اعلان
guest

0 کامنت
فیدبک اینلاین
دیدن تمام کامنت‌ها