روز هشتم همایش راهبری علی بابا در کرمانشاه، روز آخر آن هست. نمیدانم چرا؛ اما از همان روز اول انتظار این روز را کشیدهام. حس میکنم که فقط خودم اینطوری بودهام و بقیه با طیبخاطر در دوره حضور پیدا کردهاند.
از نظر ساعت شروع، امروز هم مو لای درز کار برگزارکنندگان نمیرود. همهچیز دقیق و سر ساعت شروع میشود. اما یک چیز طبیعی نیست؛ سالن خلوت است و خلوت هم باقی میماند. خیلیها صبح امروز رفتهاند و از خیر روز آخر گذشتهاند.
امروز با به اشتراکگذاری شروع میشود. ۱۵ نفر برای به اشتراکگذاری نظرهایشان درباره حبس ابد آمدهاند. مجید هنوز نیامده و اجرای همایش به عهدهی تسهیلگران دوم و سوم است. ابتدا کمی دربارهی حبس ابد حرف زده میشود. همزمان با راه افتادن همایش و شروع به صحبت افراد داوطلب، من هم دارم چند مورد از حبس ابدهای خودم را کشف میکنم.
جنس کار به اشتراک گذاری اینجوری است که باید همراه با عواطف و احساسات شدید باشد. این موضوع أصلا عجیب نیست که باز هم کسی در جلوی حاضران چیزی بگوید و نتواند جلوی گریهی ناگهانیاش را بگیرد. جلسه دوباره پر از احساسات میشود و موج اشکها و گریهها به راه میافتند. مجید هم دوباره مثل جلسات گذشته از فرصت سواستفاده میکند و فاز روانکاوی روانشناسانه به خود میگیرد.
در ادامه حرفهای جالبی زده میشود که از جنس خودزنی است و به نظر من، هیچکس به غیر از خود مجید نمیتواند با این کیفیت خودزنی کند. مجید جلوی جمع میگوید که یکی از شرکتکنندگان رفته و ویدیوهایی ورنر ارهارد را در یوتوب دیده و به آنها اطلاع داده که تمام حرکاتشان کپی است. بنیانگذار علی بابا در این مرحله اعتراف میکند که دورهشان کپی ناقصی از دورهی اصلی است. ولی کوتاه نمیآید و مثل شعبدهبازی که بعد از اجرا میخواهد تکنیکاش را رو کند، اصرار دارد تا در موضوع ریزتر شود. او به این اشاره میکند که برداشتن عینک حاضران از روی چشمشان و گذاشتن آنها روی چشم خودش کپی بوده است. بعد ادامه میدهد که بلند کردن صندلی و به دوش گرفتن آن هم کپی حرکات ورنر ارهارد است. این یکی را هم من اضافه میکنم (و البته خود مجید هم قبلا گفته) که داد زدنهایش هم به تقلید از شخص ورنر هستند.
به اشتراکگذاریها ادامه دارند. گویا امروز، روز اشتراک گذاشتن است و گریزی از آن نیست. مجید آنهایی را که تا به حال هیچ چیزی نگفتهاند، به صورت ضمنی تهدید میکند که خودشان با ارادهی خودشان پای میکروفون بیایند؛ وگرنه پوستشان را میکند! او در جایجای صحبت آنهایی که برای حرفزدن آمدهاند، وارد میشود و با این شکل، مطالب گذشته را مرور میکند. تمامیت، بدیهیت کرخت شده، اصالت، بستر داشتن و و و …
او ادامه میدهد که یک نوع خاص از حبس ابد، فرمول برد (Winning Formula) است. این موضوع، ظاهرا قرار است تکمیلکنندهی این شو باشد. در همین حین، ۴ نفر دیگر به صف طولانی شِیرکنندگان اضافه میشوند. گویا تهدیدهای مجید دارد جواب میدهد. کمی که میگذرد، ۲ نفر دیگر اضافه میشوند و چند دقیقهی بعد، ۴ نفر دیگر هم میآیند. افراد به همین شکل میآیند و شیر میکنند و میروند. انگار که دیگر راه خوب شیر کردن دستشان آمده است! کار به جایی میرسد که وقت کم میآید و مجید از حاضران میخواهد که سروته قضیه را یکدقیقهای هم بیاورند. ولی کیست که رعایت کند!
صحبت یکی از افراد داوطلب دربارهی حس تنهایی است. مجید حرفاش را متوقف میکند و از یک نفر دیگر میپرسد که این حس تنهایی کجای فرد قرار دارد؟ جواب میشنود که قلب.
- نه قلب را که نمیتوان دید.
- ذهن؟
- نه آن هم تنها از یک مشت سیناپس و اتصالات تشکیل شده است.
مکالمه قطع میشود و مجید میگوید که تمام این احساسات در حوزهی زبان وجود دارند. یعنی این چیزها را خودمان برای خودمان ساختهایم. آن هم تنها زمانی به وجود میآید که از آن حرف میزنیم یا به آن فکر میکنیم. از این متریالیستیتر میشود؟ دِ نمیشود!
انگار زمان، خیلی کم آمده است. مجید مجبور میشود ۳ نفر باقیمانده را که خیلی هم سرپا توی صف ایستادهاند، مرخص کند و از آنها عذر بخواهد که نمیتواند صحبت آنها را بشنود.
ادامهی اسلایدها، با بحث فرمول برنده شدن ادامه پیدا میکند. همانطور که جلوتر هم گفتم، این یک نوع حبس ابد است. منظور از فرمول برنده شدن، موقعیتهایی هستند که سعی میکنید خودتان را جای کسانی بگذارید که هرگز نمیتوانید باشید؛ اما تصمیم میگیرید که از آنها الگوبرداری کنید. این چیزی است که از سنین پایین در انسان شکل میگیرد. میتوان گفت فرمول برنده شدن از جنس همان چیزی است که میگویند «اگر کسی یک چکش طلایی داشته باشد، همه چیز را به چشم میخ خواهد دید». حرف جالبی است. مشخص است که این کار، موفقیتی به همراه ندارد. این کار نه حس لذت در شما به وجود میآورد و نه منجر به موفقیت میشود. ظاهرا جلو میروی؛ ولی در نهایت محدود خودت را محدود کردهای!
حالا که این مبحث مطرح شده، نمیدانم که چطور باید بین رکت، حبس ابد و فرمول بین فرق قایل شد. در ادامه، چند چیز دیگر به سرعت مطرح میشوند و از روی آنها پریده میشود. مباحث دیگری به نام «اینجا یه چیزی اشکال داره»، «من تعلق ندارم» و … هم مطرح میشوند. اما مشخص است که آنها هم خیلی سرسری گفته میشوند. تاکید میشود که تمام این موارد برای یک راهبر، محدودکننده هستند. جلسه موقتا تمام میشود و تایم استراحت داریم.
بعد از زمان استراحت، باز هم نوبت به اشتراکگذاری میرسد. این کار در روز آخر تمامی ندارد. من وارد نشده، خارج میشوم. هم سالن بیش از حد سرد است و هم تعداد به اشتراکگذاریها زیاد شده است. وقتی برمیگردم، دارند از مبحث جدیدی به اسم کنشهای گفتاری حرف میزنند. اینکه با حرف زدن، دنیا با شما هماهنگ میشود و به چیزها موجودیت بدهید. کارهایی مثل قول دادن، اعلام کردن، ادعا، درخواست، پیشنهاد، دستور و …
مجید میگوید این همایش راهبری به نام علی بابا نیست و نباید آن را به نام این شرکت زد؛ ولی در عمل اینطور نیست. من حس میکنم اگر علی بابا نبود، این همایش هم وجود نداشت. خیلی از شرکتکنندگان در همایش از کارمندان علی بابا هستند و بدون حضور آنها، خیلی از صندلیهای سالن خالی میماندند.
مجید میگوید این همایش راهبری به نام علی بابا نیست و نباید آن را به نام این شرکت زد؛ ولی در عمل اینطور نیست.
انگار کمکم داریم به زمان جمعبندی نهایی نزدیک میشویم. مجید شروع میکند به انگلیسی حرف زدن.انگلیسی را خوب و روان حرف میزند؛ اما با لهجهای شبیه به انگلیسی حرف زدن هندیها و خیلی شمرده شمرده. اینجا نوبت به نهار میرسد. در بازگشت از نهار، دیگر رمقی برای همایش باقی نمانده است. باز هم به اشتراکگذاریها ادامه دارد و به نوعی میتوان شاهد شِیرالوداع شده است.
حالا نوبت به قول دادنها میرسد. عدهای پای میکروفون میآیند تا به دیگران قولی بدهند که از فردای دوره برای محقق کردن آن تلاش کنند. بعضی از قولها تخیلی هستند و آثار مشخصی از جوگرفتگی در آنها دیده میشود. مجید صبورانه و بدون اینکه حتی کوچکترین آثاری از مسخره کردن در چهرهاش دیده شود، آنها را به منطقی قول دادن دعوت میکند. او خیلی خوب میتواند خودش را کنترل کند؛ من اگر بودم نمیتوانستم از شنیدن اینکه کسی میخواهد ماهانه ۱.۵ میلیون دلار حقوق داشته باشد نخندم! ببخشید؛ این را هم نباید میگفتم. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم.
تحمل جلسه سخت است و باز هم از سالن خارج میشوم. موبایلام را که برای حضور در جلسه خاموش کرده بودم، دوباره روشن میکنم و مشغول چک کردن شبکههای اجتماعی میشوم. تازه زیر آفتاب داغ وسط روز کمی گرم شدهام که ناگهان شرکتکنندگان گروهگروه از سالن خارج میشوند. میپرسم تمام شد؟ میگویند نه. ولی دارند از یکدیگر خداحافظی میکنند و بازار ماچ و بوسه و بغل داغ است. این عده چون با ماشین شخصی برمیگردند، اجازه دارند کمی زودتر حرکت کنند تا به سیاهی شب برنخورند. یک استراحت کوتاه پیش از جلسهی پایانی داده شده است و قرار است این جلسه، جلسهی آخر باشد.
تازه وارد سالن میشوم که به ناگاه، اضطرار به سراغام میآید. راهی میشوم و درست زمانی که دارم دستهایم را با حوله کاغذی خشک میکنم، ناگهان صدای جیغ و سوت و دست زدنهای ممتد از سالن بلند میشود. وقتی وارد میشوم، میبینم که مجید آن جلو ایستاده و جماعتی دارند او را ایستاده تشویق میکنند؛ طوری که انگار کل همایش برای همین چند لحظه برگزار شده باشد. مجید به گرمی از تمام شرکتکنندگان تشکر میکند و از حاضران نظرسنجی میکند که آیا قول دوره در مورد آنها محقق شده است یا خیر؟ عدهی زیادی به نشان مثبت بودن دستشان را بالا میبرند. اما تعدادی نسبتا زیادی هم هستند که گویا رضایت ندارند. مجید از همه تشکر میکند و همایش به پایان میرسد. روی پردههایی که پروژکتور به آنها نور میتاباند، جملات ورنر ارهارد روی بکگراند مشکی نقش بستهاند. از آن جملههای انگیزشی که قرار است در پایان حال همه را خوب کند.
حالا که همه چیز تمام شده، همه به سمت تاک استار محبوبشان میروند. مجید مشتاقانه با همه خوشوبش میکند و عکس یادگاری میاندازد. صبر میکنم تا کمی از ازدحام جمعیت کم شود. وقتی فضا آرام میشود، نزدیک میروم و بابت مطالبی که منتشر کردهام و احتمالا موجبات ناراحتی را فراهم آوردهام، با مجید صحبت میکنم تا به قول خودشان کامل شوم. نمیخواهم کدورتی بینمان باقی بماند. مجید جواب میدهد هنر در این است با منتقد و نظرات مخالف تعامل کنی. شنیدن این جمله، فضای خوبی ایجاد میکند و دارم آن را برای خودم هضم میکنم. در همین حال هستم که ناگهان با آغوش باز مجید مواجه میشوم. همدیگر را بغل میکنیم و الحق که مجید، هاگر فوقالعادهای است! کمی بیشتر با هم حرف میزنیم و باز هم یک فرصت دیگر برای معانقه دست میدهد. بله، این یک پایان نسبتا خوش برای یک ناخوشی ۸ روزه است. امشب به تهران برمیگردیم.
راستی، جمعبندی همایش راهبری علی بابا در کرمانشاه را هم برایتان خواهم نوشت.